دل خودم

ساخت وبلاگ

بالاخره من بعدازحدود10ماه به اینترنت اومدم و وبلاگ ساختم

امیدوارم هم بخونیدوتجربه بگیریدوهم نظربدیدومن روشادکنید

ازمن بنده ی ناچیزخدانصیحت هیچوقت نماز روترک نکنیدهیچوقت...

وبلاگ دیگرم ونقاشی هایی که کشیدم=www.zahra910.loxblog.com

سروده ی خودم هست وباتمام وجودم نوشتم

خداکند که صبورباشم این روزها

میان خنده هایم قلبم درد میگیرد

ومادرم میبیند صدای خفه ام را که قاب زده ام لبخند را

تانگرانم نشود

خدای من امیدوارم این دردهای جدیدم کفاره ی گناهام باشد

نه تاوان اشتباهاتم

اینم شعرخودم=

بنده اي کنجي نشسته ازغمش
بي صدا گريه کنان در خلوتش
گويي ديگران دلش شکستند
از زخم زبان زخم به دلش غمکده بستند
از درد و ناله آرام دعايش
رخ بچرخاندنبينم اشکهايش
گلويش را فشرد تا ارام گيرد
چنان گويي در بغضش اسير است
سرش را کج کرده مظلوم
جاي سيلي اش زين گشت معلوم
چنان آهي ز سوز سرداد
جگرسوخته ز غم تلخي خبر داد
همين که چند صباحي ناله سرداد
مرا از زندگاني اش خبرداد
دلش ازجهل خويش پر بود
پشيمان از گذشته پرنيش بود
در گذشته خطا کار نزد دگران حال معصيت کار
بي رمق از حرفهاسرزنش وسرکوفت
تنها آرزويش ميشد منش گذشته را روفت
کاش کس ميدانست در دلش چه گذشته
حال نادم زخطايش گشته
کاش ميدانست کسي
درد دارد اين همه بي کسي
منتظر بود روم تا که سربه سجده افتد
با خدا حرف زند بار گنه باردگرازشانه افتد
بي صدا برخاستم و کنجي نشستم
بازبانم با رها دلها شکستم
حال اين بنده که من حالا بديدم
دگر هرگز کس نگويم که چه ها من شنيدم
هردلي را که با زباني بشکسته بودم
زين بعد چشم ودلم سفت بسته بودم

***************************************

یادمون نره تک تک ثانیه ها ارزشمنده وچه خوبه که رفیق این روزامون

خداباشه وبس وشفیق شبهای سحر وعاشقیمون نمازشب باشه

وخوندن قرآن مجیدوچه زیباست خدارادرآغوش بگیری وقتی سجده ات

طولانی میشود وخداوندبه تولبخندمیزند...رفیق تنهایی عزیزبی کسی

کسی که همیشگیه نه فانی ونه غیردسترس

بیا باخدادوست شیم واقعا خیلی قشنگه!!!

تو روخدا همتون برای ظهورامام زمان دعا کنید مگرآقا چندتا

یارداره چندتاشیعه واقعی داره به خدامظلومه خودش داره

برای ظهورش دعامیکنه برای گناهان ما اشک میریزه و

ازخداطلب آمرزش میخواد چقدر تودنیای فانیخودمون غرق شدیم

چرا بایدفقط بعدازصلوات یادمون بیافته وبگیم والعجل الفرجهم

به خدا آقا به خونه هامون میاد میبینه گناه میکنیم میبینه!!!

چقدر غفلت؟چقدربی خدایی بس دیگه مگه دنیا ارزش داره

چشم بازمیکنیم فقط دعامون اینه خدایا مارو برگردون دنیا

فقط یک لحظه برم نماز بخونم بیام....خدایا پنج دقیقه یک دقیقه سی ثانیه

آتیش جهنمو تموم کن هزارررررربااااااااارررررررآرزوی مرگ میکنیم

این درحالیه که تواین دنیا ازمرگ میترسیم

بدترین دردوقتی که به دنیا میاییم ووقتی که ازدنیا میریم

حالا آرزوی مرگ میکنیم آیا دنیا ارزش داره؟

دنیا نمیگم بده اتفاقا خوبه چون برای آخرت وامتحان بشریت آفریده شده

وکلی لذات حلال دنیوی وجود داره

یک داستان کوتاه میگم~

حضرت سلمان نزدیک مرگش بود وبیماری گرفته بود

وبه قبرستان رفت درقبرستان ندایی آمد که سلمان حال

یکی ازبندگان مرا جویاشو که سالها زیرخاک اند

سلمان جلورفت ونزدیک قبری ایستاد و صدازدسلام برشما

آیاکسی هست که مرا ازحالش جویاکند؟

ناگهان صدایی آمد ویکی ازمردگان را سلمان مشاهده کرد

سلام برتو سلمان من به امرخدایم زنده شدم که حکایت

رفتنم را برایت شرح دهم

سلمان 40سال عمرکردم روزی مریض شدم وبازخوب شدم

بازمریض شدم وخوب شدم اما سلمان دربستربیماری بودم

شخصی ازدر آمد پایش درهوابود سلمان فهمیدم کارم تمام است

خیلی ترسیدم گوشم کرشدوجانم راگرفت

سلمان پرسید آیا جان دادن سخت بود؟

گفت نپرس سلمان که هنوزم دردش را حس میکنم تلخ است

سلمان به گریه افتاد وگفت سلمان گویی بدنم را ریزبه ریز

با قیچی میبریدن وتیکه تیکه میکردند

وای سلمان نمیدانی زمانی که غسلم کردند فریاد میزدم آرام تر

همه ی بدنم زخم است درد دارم اما توجهی نمیکردند

سلمان مرا به کفن گذاشته ودرقبرگذاشتند وای سلمان

بلند میگفتم کسی میبیند بدن نازپرورده ی همه ما زیراین

همه خاک میرود؟گریه میکردند برای زندگی خودشان

فرزندانم برای بی پناهیشان وهمسرم برای بی پدرشدن کودکانم

رویم خاک ریختند غروب نشده همه رفتند وتنهایم گذاشتند

سلمان نمیدانی تنها ماندم و دورم را پنهانی نگاه میکردم

ناگهان دونفرآمدند که بسیار ترسناک بودند

زبانم قفل شد وباوحشت ازگوشهچشم نگاه میکردم

ازمن سوال پرسیدند

وای سلمان گفتند ازوقتی به سن تکلیف رسیدی تا40سالگیت

همه گناهان وصواب هایی که کردی را بگو گفتم یادم نیست

سلمان مرا پرت کردندگوشه قبرگویی استخوانهایم شکستند

چندی گذشت وجرات تکلم پیداکردم گفتم بامن مداراکنید...

فرشته ای آمد وگفت من یادم است همه اشان را بنویس

گفتم روی چه؟گفت روی کفنت گفتم باچه گفت بادستت

سلمان نوشتم نوشتم آه سلمان نوشتم ونوشتم.....هرچه بود ونبود از

کوچکی خردل ریزودرشت نوشتم....

سلمان پرسید مگرتوچه آدمی بودی؟گفت سلمان به خدا

اهل نمازبودم

رزقم حلال بود قرآن میخواندم سلمان نمازشب میخواندم

سلمان مسجدمیرفتم هردعایی که بگی سلمان روزه هایم سرجایش بود

اما سلمان دوفرشته ی دیگرخیلی نورانی آمدند پارچه کفنم را دورگردنم انداختند وگفتند بشارت باد تو را خدایت تو را بخشیدواهل جنت هستی..

ومرا به برزخ بردند وبهشتی بودخانه ام....ودانستم هیچ کارم بی اجر

نمانده...

خدای مهربانم...
ما را در سایت خدای مهربانم دنبال می کنید

برچسب : دل خودم,دلم خودم را می خواهد,برای دل خودم,واسه دل خودم,برای دل خودم مینویسم,حرف دل خودم,درد دل خودمونی,درد دل خودمونی با خدا,دل نوشته خودم,درد دل خودم, نویسنده : ekhoda1010a بازدید : 207 تاريخ : چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت: 6:37